نافذ البصیرة



قادر نبودن به توقف فکر ، گرفتاری وحشتناکی است 

اما از آن جا که همه از آن رنج می‌بریم ، متوجه آن نیستیم و آن را حالتی متعارف می‌پنداریم . هنگامی که فکر محو می‌شود شما در جریان ذهنی خود یک وقفه، یا به عبارت دیگر یک گسستگی یا » بی ذهنی را تجربه می‌کنید. در ابتدا فاصله ها کوتاه هستند و شاید چند ثانیه طول بکشد ، اما به تدریج طولانی می‌شوند . هنگام بروز این وقفه ها در خود سکوت و آرامش خاصی احساس می‌کنید.

متن بالا برشی بود از کتابتمرین نیروی حال» نوشته اکهارت تول

پی نوشت؛

لطفا نترسید!!  درسته نویسنده غربی هست ولی زندگی در زمان حال در روایات مختلفی آمده 

و علامه طباطبایی در رسالة الولایة و امام خمینی در چهل حدیث هم درباره اش سخن گفته اند(البته با تعابیر مختلف) و این دقیقا همان چیزی است که عرفا  اسمش را نفی خواطر می گذارند.

+سید علیرضا مصطفوی


یادمان باشد اگر روزی حرفی زدیم که به آن معتقد نبودیم، بالاخره روزی خواهد رسید که دست تقدیر این دوگانگی و تزویر را افشا خواهد کرد.

پس چه بهتر که حرف هایمان موازی با اعتقادمان باشد.

آقای جوان. 

دم از حب وطن زدن و شعار های ناسیونالیستی سردادن با تغییر ملیت "تنها دردانه ی بابا" جور در نمی آید.

نوستالژی: تزویر سکه ای دو روست.

+علیرضا زارع


حجاب از جمله مسائلی است که به شدت میان غرب و اسلام مورد اختلاف است.تفاوت این دو دیدگاه میتواند تفاوت در ارزشگذاری آنها برای مقام انسانیت باشد.اسلام تعریفی از آزادی دارد که با ولنگاری غرب منافات دارد.

تعریف غرب از حجاب اسلامی یعنی محدودیت برای زن،یعنی عدم تساوی میان زن و مرد،یعنی زن موجودی خانگی است که حق ندارد از خانه خارج شود،نمیتواند مانند مرد فعالیت اجتماعی داشته باشد،سر کار برود،با هر فردی ارتباط مستقیم داشته باشد و استدلال آنها حرمسراهایی است که در ایران قدیم ویا هند وجود داشته است.

اما.

نظر اسلام حول محور حجاب نه به معنای محدودیت است.نه مخالف با فعالیت اجتماعی زن است و نه مخالف تساوی زن و مرد در مقام انسانیت است.اینکه اسلام می گوید حجاب برای زن واجب است،به منزله ارزش نهادن به مقام انسانیت زن با توجه ب خلقت اوست.

پس چه تفاوتی است میان انسان و سایر حیوانات؟

البته که حجاب تنها مختص و منحصر به زن نیست و مرد نیز دارای حجاب هایی است که باید آنها را رعایت کند.

این*باید*نه به معنای اجبار بلکه معنایش ارزش نهادن به نوع خلقت انسان است.

حال میخواهد مرد باشد یا زن.

با یک نگاه عقلانی هم اگر به وجود حجاب بنگریم،میبینیم حجاب جز برای ایجاد امنیت روانی خانواده و در ابعاد بزرگتر جامعه،استحکام بخشیدن به بنیان خانواده و تامین آزادی به ویژه برای زن نیست که نتیجه آن حضور پررنگتر، چشمگیرتر و تاثیرگذارتر او در جامعه میتواند باشد.

تساوی زن و مرد یعنی برابری در انسانیت نه خلقت.

+ مرتضی نادعلیان


هر فرهنگی ممکن است در مواجهه با فرهنگ های گوناگون مورد فرسایش قرار بگیرد و این مسئله، مسئله ایست که کماکان فرهنگ ما با آن دست و پنجه نرم میکند

یکی از ضد فرهنگ هایی که ممکن است برای فرهنگ ناب ایرانی_اسلامی ما مشکلاتی را ایجاد کند ورود الفاظ بیگانه به زبان کهن و زیبای فارسی است. 

و این ویروس اولین جایی که بروز میکند در بین اقشار روشنفکر و متمول خود باخته نسبت به فرهنگ بیگانه است و سپس بین قشر های ضعیف تر پخش و تکثیر میشود.

دلیل این کار شاید نوعی احساس است که در پی به کار بردن این الفاظ شخص سخنگو پیدا میکند، مثلا حس پیشرف!یا نمیدانم، حس اینکه من از تو بهترم و.

یک معضلاتی وجود دارد در مورد کسانی که میخواهند بیگانه بازی دربیاورند،مثلا ممکن است به درستی به جایگاه لفظ وارد شده وارد نباشند ولی باز هم کوتاه نمی آیند و میخواهند هرطور که شده استفاده کنند.

به طور مثال مورد داشتیم طرف سوار تاکسی بوده و بجای گفتن اینکه: آقا من پیاده میشم. به آقای راننده با اون حجم انبوه سبیل عرضه داشته که: هانی! من همین بغلا لفت میدم.میس یو.

خدایی این مسئله تا حدی برای عده ای تبدیل به آلت دست شده که میخواهند کمبود های زندگی خودشون رو با استفاده از این کلمات جبران کنند،طرف از یکی از اینا پرسیده که شام چی خوردی؟ اینا برگشته گفته "اگ پوتیتو أند مایونز سس" خوردم. خب دوست نداشته بگه الویه خورده،آخه کلاس نداره

حالا چه ومی داره تا لوز المعده به خودت فشار بیاری تا به جای لفظ آسان خیار بگی "کیو کامبر گینی"؟!

خوشبختانه الان دلسوزان نسبت به فرهنگ اصیل ایرانی به مبارزه با این ویروس برخاسته و تا جایی که میتوانستند کلمات ورودی را معادل سازی کرده و کتاب های آموزش و پرورش را واکسینه کرده اند.

اما ما هم به نوبه‌ی خود در حد توانمان با به کار نبردن این کلمات میتوانیم در پس زدن این ضد فرهنگ نقش داشته باشیم.

+علیرضا زارع


گاهی گناه نکردن مااز روی تقوا و خود نگهداری مان نیست؛بلکه بخاطر این است ک موقعیت گناه برایمان فراهم نشده است.یکی از بهترین ودقیقترین مثالهای این مسئله،ماجرای یوسف نبی علیه السلام وزلیخا درقرآن است؛وقتی خبرش در شهرپخش شد،همه ی دهان ها گفتند همسرعزیزمصر گناهکاراست.بولهوس است.خائن ب شوی خود است

همسرعزیزمصر غلامش را ب سوی خود دعوت کرده.عشق غلام در قلبش رخنه کرده.برای غلامش دام پهن کرده.

اما.

وقتی صاحب همین دهان ها تنها دریک برخورد با آن غلام قرار میگیرند.کم می آورند.دست ها میبرند.

ورق برمیگردد:حق با زلیخا بود.اوبسیار بزرگ و زیباست.

انسان نیست،فرشته است.

کلام آخر.

سعی مان براین باشد ظاهر زندگی دیگران را با باطن زندگی خود مقایسه نکنیم.هرگز نمیتوانیم خود را در مقام سرزنش و قضاوت دیگران قرار دهیم.

یگانه قاضی عالم خداست

+مرتضی نادعلیان


چه شده پس از 40 سال ژاپن با نخست وزیرش به ایران آمده است؟

نخست وزیر کشوری آمده که 

بعد از شکست در جنگ جهانی دوم تسلیم محض آمریکا شد

حمله اتمی آمریکا رو با افتخار عامل  و باعث پیشرفت خود میداند

ارتش مستقلش را با نیروهای آمریکایی جایگزین کرده

بخاطر فروش یک تیوتا به سفارت ایران از آمریکا عذر خواهی کرده 

بنظر میرسد آمریکا در انتخاب میانجی‌گر خود دچار اشتباه شده ؛ 

ذلیل ترین را برای راضی کردن مقاوم ترین فرستاده

+علیرضا مصطفوی


من یکی از اعضای شورای عالی حوزه هستم چند لحظه خودت را جای من بذار؛

طی این چند سال یک عده زیاد طلبه معترض و درس نخون می بینم که حوزه کاملا طبق خواسته اش هم بشه درس نمی خونه

خیل عظیمی از اساتید امروز ، مخالف تغییر کتب ثلاث (رسائل مکاسب کفایه) هستند.

از طرفی هم می بینم که کتابی ، جزوه ای و. هم نیست که جایگزین کنیم

خودم هم که اگه خدا قبول کنه با اینکه جاهای مختلف نظام مسئولیت دارم چند سال خوندمشون  و الان مشغول تدریسشون هستم

از طرفی هم خودتان احیانا متوجه فشار بعضی بیوت که هستید؟

درسته که با اقشار طلاب ارتباط نزدیک ، مستمر و صمیمی ندارم ولی اینم در نظر بگیرید که توی شورای عالی فقط من تصمیم گیرنده نیستم

پس اینقدر نگین اعتصاب علمی اعتصاب علمی ، بنده چیزی جز ادامه مسیر موجود به ذهنم نمیرسه.

+سید علیرضا مصطفوی


امروز فردی در کنارم نشست و با من صحبت کرد٬ آسمان و ریسمان بافت که متوجه نشوم می خواهد بیاید حوزه چون هنوز در منجلاب تردید گیرکرده بود ولی به خاطر یک احساس خلاء در خودش یا زدگی از مدرسه‌و‌اطرافیان می خواست به حوزه پناه بیاورد 

ولی نمی دانست که حوزه خلاءش را پر میکند یا حوزه همان مسیر پاسخگوی اوست٬ به همین دلیل به هر دری زد از انگیزه من که چرا طلبه شدم و آیا راضی هستم یا نه و

خیلی تلاشم را کردم که به او بفهمانم حوزه جای هر کسی نیست و بگویم الان حوزه مرد میخواهد نه هرکسی که بخواهد از فضای تند و تیز جامعه(یا مسابقه مرگ) فرار کند و به فضای نرم تری پناه ببرد (مدینه فاضله)

+سرباز کوچولو


امشب که وزیر خارجه آلمان کشور را ترک کند، عزم راسخ ایران در مورد تصمیمی که یک ماه گذشته گرفته است خواهد دید. و خواهد فهمید از موضع بالا صحبت کردن و ابراز نگرانی بی خودی در مورد نفوذ ایران در منطقه و حقوق بشر و قدرت موشکی ایران ، باید جایش را به تعامل در چارچوب برجام  و عمل به تعهدات بدهد.

پی نوشت: البته این نوع نگاه در اروپایی ها و امید اونا به عقب نشینی ما تا حدودی تقصیر اروپایی های داخل کشور است.

+سید علیرضا مصطفوی


امروز کتاب روشنی و خاموشی فردی را می خواندم به نام سید مصطفی حسینی افغانی بود البته بهتر است او را فرزند ایران صدا بزنیم فرزند ایران٬ چون خیلی شبیه ایرانی‌ها بوده؛ شاید هم فرزند اسلام چون برای دفاع از حریم اسلام رفت

 این فرزند اسلام ۲۰ بهار بیشتر ندیده بود که در اردیبهشت ۱۳۹۴ پرکشید و من

 تمام مدتی که کتاب را ورق میزدم انگار او را در کنار خودم احساس می کردم نجابت خاصی داشت حتی در خیالم هم اول در زد؛

رفتارش برایم خیلی عجیب بود در عین حال که تبسمی داشت و پر انرژی به نظر می رسید ولی مثل افراد ٬۵۰ ۶۰ ساله رفتار می‌کرد 

و امید در چشمانش موج میزد

خلاصه چند دقیقه ای که در کنارم بود محبتی بین ما ایجاد شد انگار ۲۰ سال است در کنار هم هستیم؛

 ولی انصافا متوجه شدم که این شهید از آنهایی نبود که یک شبه متحول شده باشد رفته باشد و در سوریه شهید شده باشد

 بیست سال روی نفسش پا گذاشته بود

 بیست سال حواسش به خودش و اطرافیانش بوده که شهید شده

 پس از سید مصطفی ها درس بگیریم پس حواسمان به خودمان باشد 

ای فرزندان اسلام خبری از امام زمانتان دارید 

سربازان اسلام فرماندمان کجاست

مگر میشود سربازی بروی و فرمانده ات را نبینبی

پس جوری رفتار کن که جلوه ای در چشمان امام زمانت داشته باشی

اگر موفق شدی سلامم را نه٬ شرمندگی مرا هم به آقا برسان

+سرباز کوچولو


یکی دیگر از معضلات بیشتر افراد جامعه ی ما راحت طلبی (بحران تنبلی) است؛ افراد بلند پرواز و کوته نگری که دوست دارند به چیزهای بسیار زیاد و جاهای بالایی برسند ولی کمی همتشان آن ها را حتی از نیم پله ی توالت عمومی هم بالا نمی برد چه برسد به قله ی آرزو ها یا از این قبیل چرندیات٬ نمی دانم چگونه ناله کنم از فرهنگ سطحی غرب که عمیقا در دل های برخی رخنه کرده که بسیاری فکر‌ می کنند آن شوالیه و یا فلان قهرمان همیشه به دادشان می رسد و آن ها فقط کافی است دستشان را روی سرشان بگذارند و جیغ صورتیشان را بزنند که ناگهان از ته چاه به نوک قله٬ از ناامیدی به اوج خوشبختی می‌رسند بدون هیچ تلاش» و پشتکاری»؛ شاید در رنگ های آن ها رنگ قهوه ای اصلا معنا نداشته باشد ولی به نظر برخی برای رشد کردن نیاز دارند یکی دوباری قهوه ای شوند که حواسشان باشد که این خود هستند که زندگیشان را رنگامیزی میکنند.

+سرباز کوچولو


هر کس علی علیه السلام را به یک جلوه میشناسد.

یکی با شجاعتش،یکی با قدرتش،یکی با علمش،یکی با مهربانی اش.یکی با کرامتش.

اما مگر میشود علی(ع) را شناخت؟!

هیهات

خاک عالم بر سر مردمی که گوهری چون علی(ع) را پس زدند.کسی را کنار گذاشتند که با گوشه چشمش عالمی را هدایت میکند،عالمی را زنده میکند و میمیراند.

واقعا علی(ع) کیست که حائظ سنی مذهب میگوید: مگر میشود درباره علی(ع) سخن گفت؟! اگر قرار بود حق علی(ع) ادا شود همه گویند غلو است و اگر حق او ادا نشود درباره علی(ع) ظلم است.

به راستی که سخن گفتن درباره علی(ع) کار آسانی نیست.

اگر دریاها مرکب شوند، درختان قلم شوند، انسان ها نگارشگر شوند و جنیان شمارشگر، باز هم نمیتوانند از پس بی نهایت فضائل علی(ع) برآیند.

علی را باید کسی نظیرِ بی نظیرِ پیامبر(ص) بشناسد.

آری. اگر علی(ع) را غیر نبی(ص) شناخت و مشرک شد؛‌‌‌ تعجب نکن.

اما من علی(ع) را به صبرش شناختم،صبرعلی(ع) یعنی حق خلافتت را غصب کنند اما برای بقاء نام الله سکوت کنی.

صبر علی(ع) یعنی  به ناموست دست درازی کنند، اما برای اینکه نام محمد(ص) بر سر ماذنه ها باقی بماند دم نزنی.

علی علی علی


یاعلی

واقعا تو کیستی که ندیده و نشناخته، این همه را شیفته و دلداده و دلباخته خودت کردی؟

کاش مرا هم با این همه همراه کنی.

+مرتضی نادعلیان


عامل اصلی عدم پایبندی به عهدهایی که با خود و یا در مقابل خداوند متعال می‌بندیم یک حالتی است تحت عنوان: "وادادگی" 

وادادگی یعنی سرد شدن و کمتر شدن عظم و اراده که نتیجه و ثمرۀ "روزمرگی" است و اگر بخواهیم دچار روزمرگی نشویم باید دست از "عادت کردن" چه به کارهای مثبت و چه منفی برداریم. کار های مثبت را نه از روی عادت، بلکه از روی اطاعت انجام دهیم.

برنامۀ اسلام پخته شدن است نه داغ شدن! زیرا هر داغ شدنی سرد شدن هم در پی دارد پس سعی کنیم مواقعی به عهد بستن فکر کنیم که پخته شده باشیم.

خداوندا کمک کن تا به عهد هایی که در طوفان میبندم، در آرامش پایبند باشم.

+علیرضا زارع


تنها با نگاهی به اطراف متوجه می‌شویم که انسان‌ها با بحران‌های بیشماری دست و پنجه نرم می‌کنند و این همان تفسیر آیه و خلقنا الانسان فی کبد» است که ما انسان را در رنج آفریدیم؛ بله انسان یعنی همین؛ یعنی همین چگونگی مدیریت رنج هایش که چگونه طنازی کند برای الهش و به زیبایی این رنج ها را مدیریت کند و به ثمر های خوشی برساند٬ ولی انگار برخی نمی خواهند با این رنج ها کنار بیایند به عالم و آدم شکایت دارند و گله می کنند جز منشأ اصلی یعنی خودشان

اما یکی از مهم ترین دلایل این بهانه گیری ها بحران هویت» است؛ نداشتن هدف برای فردی که خود را نمی شناسد٬ دلیل هست شدنش را نمی داند٬ به کجا باید رفتنش را نمی داند یعنی هویت نداشتن؛ کسی که هویت ندارد با بحران بزرگی مواجه است٬ بحرانی به بزرگی اقیانوس که می تواند فانوس های روشنی بخش را در خود به قهقرا ببرد و غرق کند.

+سرباز کوچولو


سال‌ها دل طلب جام‌جم از ما می‌کرد    و‌آنچه خود داشت ز بیگانه تمنّا می‌کرد

هر چه از بیرون می‌گیری شاید برای لحظاتی از تو کوهی از انگیزه بسازند اما با گذر زمان جز مقداری سنگ و صخره از این کوه نمی‌ماند! پس شاید بهتر باشد نگاهت را به سمت خودت متوجه کنی و نیروی محرکه مورد نیازت را داخل خودت جست و‌جو کنی، با این کار آتشفشان انرژی و انگیزه خودت خواهی شد و چشمانت دیگر به کف زدن‌ها و سرتکان دادن‌های دیگران نخواهد بود.

+سید علیرضا مصطفوی


انفجار نفتکش‌ها  این بار در عمان!

و باز انگشت‌های خون‌آلود به سمت ایران می‌رود،

در شورای امنیت مطرح می‌شود،

امّا رسیدن به اجماع بین المللی علیه ایران، سراب می‌شود،

آیا در حال تکمیل پازلی برای بدست گرفتن تنگه و دریای عمان هستند؟

+سید علیرضا مصطفوی


تو روزای گرم تابستون اون موقع که آفتاب خودش رو کشون کشون از پای دیوار میکشید بالا اونقدری که از اون ور دیوار می افتاد رو زمین و من تو صحن خونه خانوم جون با یه جاروی چوبی دسته بلند مشغول اسب سواری بودم . صدای آقاجون تو خونه ، اتاق به اتاق می چرخید تا به گوشم برسه که می گفت علی آقا وقت نمازه میای بریم مسجد باباجون؟ 

ومن بی حرکت می ایستادم به محض شنیدن صدای مهربون آقا جون داد میزدم اومدم .

دستم رو می‌گرفت و با یه عرق چین سیاه و یه جلیغه فاستونی رو پیراهن سفید راهی مسجد می‌شدیم اونم چه مسجدی، از مسجد دم خونه خودمون باصفا تر بودو قدیمی تر من که نمی‌فهمیدم ولی مثل اینکه آثار باستانی بود من عاشق حوضش بودم که تو گرمای تابستون یه عالمه فواره اش بالا می‌رفت و یذره یذره میشد تو آسمون و باز می ریخت پایین عادت آقا جون این بود که لب حوض وضو بگیره و منم نزدیک حوض می ایستادم و به نقطه اوج فواره نگاه میکردم اخمام ناخودآگاه تو هم می‌رفت بخواتر شدت نور آفتاب ،یکمی هم چشمام می سوخت اما باز دلم میخواست ببینم آخرین قطره تا کجا میره . آقا جون که متوجه نگاهم شده بود بعداز کشیدن مسح پا با کمک زانو هاش و یاعلی رو لباش کمرش رو صاف کرد و گفت علی آقا هر چی بالا تر بری اگر اشتباه کنی بد تر زمین می خوری ،گفتم یعنی چی آقا جون گفت بزرگ میشی می فهمی پسرم امروز که بعد ۱۸ سال از اون روز دوباره گذرم به مسجد افتاد تا از در وارد شدم و چشمم به حوض و فواره خورد گفتم خدا بیامرزدت آقا جون . 

درست می‌گفت یه چیزایی رو زمان یاد آدم میده.

+علی اصغر طالب حقیقی


صرف نظر از عبرت گیری‌هایی که از  اعتماد مرسی به آمریکا شده 

و بحث از اینکه باید از مرگ مرسی شاد باشیم یا ناراحت 

در یک نگاه رو به جلو می‌توان

آینده جبهه مقاومت  و مردم انقلابی  مصر و حتی مسلمانان عرب اهل سنت منطقه را در گرو بازسازی و تقویت ضلع  ایران-اخوان المسلمین  دانست از آنجایی که شاخه‌ها و نفوذ بسیاری در منطقه علی‌الخصوص ، مصر دارد.

+سید علیرضا مصطفوی


شبها وقتی سرش رو بالشت میزاره چشماش رو که می‌بنده  دونه دونه افکارش شروع می‌کنه به رژه رفتن،صف اول خاطرات دوران کودکی هستند با آرزوهای زمان خودشون شروع میکنند به حرکت و اون با چشمای بسته سان میبینه صف دوم انتخاب های حساس زندگیشه که اصلا چرا رفتم حوزه صف بعدی روزایی هست که سوختن پای بی هدفی یواش یواش مژه هاش رو نم میزنه و میرسه به هدف های سوخته و انتخاب های از دست رفته چشماش رو باز می کنه و به سقف سفید اتاق خیره میشه خسته از این رژه ای که خنجر روح هست زیر لب میگه الهی من لی غیرک .

به پهلو می چرخه و با امید به کلماتی که جاری شد روی لب با ترس چشمش رو می بنده.

+علی اصغر طالب حقیقی


از مشکلات شایع نسل جدید که از دلایل اصلی آن بحران هویت و نداشتن هدف است٬ ناامیدی» است که در حال حاضر بسیاری از افراد کوچک و بزرگ٬ پیر و جوان٬ باسواد و بی سواد ومذهبی و غیر مذهبی که دانسته یا نادانسته درگیر آن هستند؛ عدم امید به آینده مقوله ی بسیار مهم و تاثیر گذاری درآینده خود افراد و جامعه است٬ البته این مسئله نیاز به ریشه یابی دقیقی دارد؛ می تواند از بی مسئولیت تربیت شدن بچه های امروز یا رسانه های رویاساز و بی محتوای حقیقی با گنده گویی هایی که می کنند فضای آرمانی زندگی را خیالی ترسیم می کنند و باعث سوختن همین فرصت های موجود هم می شوند که فرد ناگهان بعد از گذشت ۲۰٬۱۵ سال زندگی هنوز خود را در سردرگمی می بیند و بدون هیچ مهارت و بدون تاثیر گذاری و کار مثبت٬ بی انگیزه تر از گذشته به مسیری که نمی داند سرانجامش کجاست پیش می رود و هر روز در چاه  ناامیدی بیشتر فرو می روند.

+مرتضی طیبا


وقتی صحبت از عشق و عاشقی به میان می آید ، دست و دلم میلرزد؛

بخصوص زمانی که سخن از یک عشق حقیقی در میان باشد.

به نظرم ، عاشق حقیقی کسی است که عشق حقیقی را درک کرده باشد ، مسیر رسیدن به معشوق را به پایان رسانده و 

در آخر این جاده ی عشق ، معشوق خود را در آغوش گرفته باشد.

تنها عده ی قلیلی هستند که این مسیر را با همه ی مزاحمت های شیطانی اش به انتها میرسانند.خوشا به حال عاشقی که برای رسیدن به یگانه معشوقش جسم و روح خود را از هر اسارتی آزاد میکند.

به راستی که شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی میخورند.

اصلا مگر میشود شهید شوی و بمیری؟!

شهادت تازه اول وصال عاشق و معشوق است.

وااااای!

چه رسیدنی!

چه وصالی!

وصالی که در آن هیچ فصل و جدایی راه ندارد.

راستی تعریف تو از شهید چیست؟

شهید یعنی ، خود را ندیدن و تنها معشوق را نظاره کردن.

شهید یعنی خود را خالص کردن برای یکی شدنِ با معشوق.

اصلا شهید یعنی سراپا معشوق.

گرچه سخن گفتن از شهید سخت است.

واقعا که نمیتوان فهمید شهید کیست و شهادت چیست.

مگر وسعت نام شهید اجازه میدهد که او را توصیف کنی؟!

اگر میخواهی به درک وسعت نام شهید برسی باید وسعت روح خودت را بسنجی.

تا وقتی که دست و دلت به دنبال دنیا طلبی باشد ، نمیتوانی شهید را درک کنی .علتش این است ؛ اصلا دنیا نمیتواند خودش را برای شهید وسعت دهد.

قرارمان این بود دیگر

اول باید ظرف وجودمان را مهیا کنیم.

 

یعنی میشود قبل از رفتن ، روحمان را برای اوج وصال بندگی و عشق بازی با چنین معشوقی مهیا کنیم؟

خدا کند.

آمین.

+مرتضی نادعلیان

سحرگاه ۱۳ شوال ۱۴۴۰


اینکه دائما خودت را مشغول کارهای - به ظاهر مثبت مختلف -کرده‌ای ، درس می‌خوانی ، یادداشت می‌نویسی ، ورزش می‌کنی ، تلویزیون می‌بینی ، کارفرهنگی می‌کنی ، میگی و می‌خندی و. اما نمیتونی یک دقیقه با خودت حرف بزنی و با خودت خلوت کنی تا جائیکه حتی از خودت فرار می‌کنی» نشونه اینه که مسیر رو داری اشتباه میری ، اخلاص نداری.

کل دنیا رو هم تغییر بدی و همه جا هم از تو صحبت کنند باز راضی نیستی

+سید علیرضا مصطفوی


خیلی کار ناشایستی است که ما، انسان های اطرافمان را از ظاهرشان مورد قضاوت قرار بدیم.

گاهی اوقات کلاغ خیلی رو سفید تر از کبوتر ظاهر میشود ولی بخاطر رنگ و ظاهر نه چندان زیبایش! محکوم به تنفر است.

به هر حال ظلم، ظلم است چه در حق یک سفید پوست و چه درحق یک سیاه پوست. چه سیاهانی همچون جَون بن حُوی که در رکاب حسین(علیه السلام)به اعلی علیین پیوستند و رستگار شدند و چه سفیدانی همچون شمر ها و یزید های دیروز و امروز که به درک اسفل السافلین واصل شدند.

پس فریب ظاهر اشخاص را نخوریم و بدانیم ملاک چیز دیگری است:  "ان اکرمکم عند الله اتقاکم"

+علیرضا زارع


نمی دونم چه حکمتی هست ولی این حجم از نافرمانی خدا اونم تو این مملکتی که افتخار نوکری حضرت ولیعصر رو داره ظلم بزرگی هست به هر دری که وارد بشم هزاران سال حرف داره 

از خلاصه این حرفای علی اصغر درونم به این میرسم که حد اقل تو خونه قاضی باید گردو ها حساب و کتاب داشته باشه آخه حکم خدا که وابسته به حرف چهار تا حروم خور اهل گناه اونور آبی نیست 

با خودم میگم نکنه به خاطر دست کم گرفتن حکم خدا علما مون چوب بخورن؟

ما که مثل همیشه علی اصغر رو با یه جوک سرگرمش کردیم تا سوزشش رو فراموش کنه اما

اما خدا به داد کسی برسه که تو دادگاه الهی جوابی نداره چرا که قاضی،شاهد هم هست.

کافری سخت شد از سستی ما در ره دین

سبب رونق کفر است مسلمانی ما

این روزا تیتر داغ خبر های مجاز آباد، شده داستان هتک حرمت به بانوی آمر به معروف . اره ،خبر داغ شبکه ها و فشنگ داغ مغز من که وقتی نگاه میکنم از چشمم شروع می‌کنه به سوختن و تا جیگرم رو ذوب می‌کنه .

با خودم میگم چی باعث شد که مردم آنقدر نسبت به دین و مذهب جبهه بگیرند و پا روی انسانیت بزارن . اصلا ت بد ولی وقتی مروری میکنم تو درسهای مذهبم لا به لای کتاب شهید ثانی تو برگه های آخر جهاد میبینم که قانون گذاران جمهوری اسلامی این بخش از کتاب شهید رو نخوندن انگار .

یا اون حدیثی که حضرت امام حسین علیه السلام فرمودند:

♦️ بر هیچ چشم مؤمنى روا نیست که ببیند خدا نافرمانى مى شود و چشم خود را فرو بندد، مگر آن که آن وضع را تغییر دهد.

+علی اصغر طالب حقیقی


ایمان مسئله ی بسیار عمیق و قابل تاملی است٬ اما تشخیص انسان با ایمان واقعی خیلی پیچیده است؛ چون فرق است بین مومن واقعی و کسی که تظاهر به ایمان میکند که اطرافیان فکر کنند با ایمان است یا حتی خودش را فریب دهد که مومن است؛ اما ایمان ملکه ایست نفسانی که با خود عمل به همراه می آورد همانطور که از آیه شریف هم همین برداشت میشود یهدیهم ربهم بإیمانهم » و قطعا کسی که باوری داشته باشد راحت طلبی٬ خستگی٬ وادادگی٬ ناپختگی٬ ددگی نمی تواند به معنای واقعی جلوی او را بگیرد٬ ایمانش او را هدایت میکند و برایش عمل به همراه می آورد.

پس یک مشکل بزرگ بیشتر انسان ها این است که یقین به خیلی چیز ها که می گویند ندارند و همین طور می شود که در همین نزدیکی زیاد هستند انسان هایی که زیبا حرف می‌‌زنند ولی. زشت عمل می کنند.

+سرباز کوچولو


یه سری حرفا هست که حک میشه روی قلب آدم دقیقا روی دریچه قلب همونجایی که وقتی خون گردش پیدا می کنه از روی این حکاکی گذر می‌کنه و با هر ضربان عمق حرفا بیشتر میشه و از استحکاک خون و حرف فقط قلبه که تیکه تیکه میشه و ذراتش تو بدن پخش میشه.

 درسته ، هر کس یه تعبیری ازش داره یکی میگه عادت یکی میگه اعتیاد  یکی هم  هوس و دیگری هم عشق ولی این حس خانمان سوزه . دقیقاً اونجایی که وقتی نگاه می‌کنی به یک خنده دندون نما یا یک پیاده روی دونفره یا یک رستوران آشنا یا یک درخت بلند قامت تو یه خیابون خلوط یا قهوه داغی که طعم تلخش یه خاطره شیرینی داره یا یک نگاه ، آخ که این آخری چه آتشی به  تکه های حکاکی میزنه یعنی تموم جونت شعله ور میشه  دقیقا همینجاست که خانمان سوزه باز خداروشکر که ثمر این آتش چند قطره آب گرمی هست که گونه هات رو نوازش می‌کنه و مثل نوازش دست گرمش روی صورتت سُر میخوره تا میرسه به چونه ات و می افته اما وقتی دست این حکاکی رو بخواد روی یه صفحه سفید بکنه نه خونی هست و نه تکه تکه های قلب و نه حتی آتشی که به ثمر بشینه همینجاست که این حس مشترک متهم به واژه های مختلف میشه همینجاست که قلم در مشت فشرده میشه و صفحه کاغذ رو تبدیل می‌کنه به سیستم گردش خون و تکه هایی قلب رو می کشه ، شاید بگی خط خطی ، ولی اینا خط خطی نیست زبان بدن هست زبانی که در کلمات جا نمیشه.

+علی اصغر طالب حقیقی


قراره امروز علی بعد سه ماه بیاد خونه.

مامان که میدونه علی چقدر آش دوست داره از صبح حسابی تو زحمت افتاده.

زنگ مدرسه رو که زدن سعید فی الفور وسایلشو ریخت تو کیفشو با ذوق اومد طرف خونه به علی بگه امروز معلم یه مهر صد آفرین بهش داده چون نمره نقاشیش ۲۰شده وقتی رسید خونه رو گذاشت رو سرش:داداش علی داداش علی! » صدایی نشنید کیفشو انداخت کنار اتاقو دوید طرف آشپز خونه.

علی کجاس مامان

میخام بهش بگم چه داداش هنرمندی داره

مادر که داشت سبزی رو داخل آش میریخت با بغض گفت وروجک چیه انقد داد میزنی مگه نمیبینی خان جون داره نماز میخونه

سعید گفت داداش علی کو؟

مهر صدآفرین گرفتم قرار بود با هم بریم بستنی فروشی اوس کریم مهمونم کنه.

مادر که داشت طعم آش رو مزه میکرد اشک گوشه چشمشو پاک کرد. خان جون که نمازشو تموم کرد گفت بیا سعید جون مادرتو به حرف نگیر ننه. بیا اینم پول برو برای خودت و دوستات بستنی بخر. سعید گفت من میخام با داداش علیم برم آخه قرار بود با هم بریم

خان جون که داشت  رحل قرآنشو باز میکرد گفت داداش علی هم مهر صد آفرین گرفته الانم پیش اوس کریم مهمونه.  قرآن شو باز کرد شروع به خوندن کرد

ولاتحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا بل احیا عند ربهم یرزقون

+علی فتحی


پسرک ش تو بازار میگردن و جلوی ویترین خوش رنگ و لعاب اسباب بازی فروشی ماتش میبره

مادر دست بچه رو میکشه و قبل از اینکه بخواد دلتنگ اسباب بازیا بشه و گریه کنه چشمش به خوراکیای خوشمزه پیرمرد دست فروش میفته و اصلا یادش میره تا چن لحظه پیش دلش برا ماشین کنترلی پر میزد 

تا میاد به خودش بیاد میبینه مادرشو گم کرده اونوقته که ن اسباب بازی آرومش میکنه ن خوراکی اون میدونه هیچی جای مامان جونشو نمیگیره اصلا ماشینی که بخواد اونو از مادرش دورش کنه بعد از چند وقتم خراب شه همون بهتر که نباشه.

 اگر میخایم راهو درست طی کنیم و تو این بازار شلوغ و پر زرق برق گم نشیم باید حواسمون باشه فریب ظاهر قشنگ بازیچه ها رو نخوریم و حواسمون باشه هیچ جا خونه خود آدم نمیشه

و باید بعد بازار برگردیم خونه

جایی که از همون جا راه افتادیم

+ علی فتحی


یک سال باران خیلی شدیدی درشهریزد به مدت یک هفته می بارید وبه خونه های خشت وگلی مردم آسیب زده بود یک شب حاج غلامرضا یزدی به بیرون ازحیات رفت ودرزیرباران به خداگفت خدایااین مردم رامیشناسم مردم یزدخودمونن.ازصبح تاشب دنبال یک لقمه حلال برای خانواده هاشونن.این شهرفقط یک گنهکار داره اونم منم اگه این بارون به خاطر غذاب منه مردم تقصیری ندارن منوببخش.

به قول شاعر: درکوی ماشکسته دلی میخرند و بس/ بازارخودفروشی ازآن سوی دیگراست

+هادی خلج


جدا از اینکه خود #قالیباف چطور آدمی هست اما اصل حرکت و شیوه حرکت او راه حل خوبی برای شناسایی و جذب جوانان انقلابی است 

 دیگر زمان آن رسیده که نگاه  اصول گرایی  موریانه خورده ، جایش را به تفکر انقلابی بدهد

 که تزریق خونی جدید به وسیله جوان گرایی میتواند اولین قدم برای این مسیر باشد

مسیری که قبل از هر چیز نیاز به جسور بودن و شور جوانی دارد.

+سید علیرضا مصطفوی


در جای جای دنیا افراد دغدغه مندی هستند که به فکر افتادند و احساس وظیفه کردند که کار مثبتی انجام دهند و باری از دوش اسلام و مسلمانان بردارند؛ یکی از این ها کار های فرهنگی و تربیتی است که غالبا بچه مذهبی ها به این امر مشغول هستند که جای تحسین دارد البته به برخی از این بزرگواران دغدغه مند باید تذکر داده شود که صرف احساس نیاز نباید در این مسائل ورود کرد بلکه به تخصص هم نیاز است تا منجر به اثر سوء یا آفات متعدد نشوند و اثر مثبت به جای گذارند.

+سرباز کوچولو


فوتبال ایران امروزچه اوضاع آشفته ای دارد.ازیک سو وجود دلال‌ها و بازیکن‌های بی‌کیفیتی که به فوتبال تزریق میکنند. ازسوی دیگرظاهرابعضی مربیان هم خودشان دلال بوده اند.

وقتی یک مجری سیرتاپیازقضایارامشخص می کردتوسط بعضی افرادبیرون گذاشته می شود.بعضی مسئولین به دلیل بی کفایتی خودشان استنادبه مربیان خارجی می کنندومی خواهندبه مردم این باوررابفهمانندکه برای موفقیت بایدمسئول خارجی آوردهمانطورکه درفوتبال نتیجه اوردیم.

امادراین بحبوحه دست مریضادمیگیم به بروبچه های والیبال که دارن قدرت های دنیاروشکست میدن درحالی که فسادفوتبالوگرفته مردموسروقامتان والیبال خوشحال کردن.واقعاشایسته پاداشند.پولی که میگیریدنوش جانتان.

+هادی خلج


اسم خیابان، القمی بود. اولین بار میثم، راننده عرب، ما را برد سر آن خیابان پیاده کرد و گفت:" انتهای خیابان حرم حضرت عباس (ع)"

مثل جوجه‌هایی که مادرشان را گم کرده باشند و تازه یافته باشند، با شوق به سمت حرم راه افتادیم. اشک بود که بی‌امان می‌آمد. عشق بود که بی‌اجازه موج میزد. تپش قلبهایمان تنها صدایی بود که می‌شنیدیم و او مثل همیشه جلوتر می‌رفت و من از پی‌ش.

سرانداختن این جور مواقع می‌چسبد. همین‌طور مثل حر، سرت را پایین بیاندازی و خجالت بکشی نگاه‌ت به گنبد و بارگاهش بیافتد. آخر او خدای غیرت است. جلوی مردانگی‌ش باید سر‌به‌زیر باشی.

اسم خیابان القمی بود. حفظ کردم همه‌ی کوچه‌هایش را تا وقتی دلم مثل همچین روزی برایش تنگ شد، چشمانم را ببندم و راهی آنجا شوم. کوچه پس کوچه‌هایش بوی غریبی می‌دهد. به نظر میرسد میعادگاه همه ایرانی‌ها همینجاست.

آرام آرام و قدم قدم به انتهای خیابان نزدیک میشدم. بار اولی بود که میرفتم. نمیدانستم حرم کدام سمت است. ولی او میدانست. نزدیک که شدیم برگشت پشت سرش مرا دید و گفت:" سرتو بلند کن ببین! حرم حضرت عباس(ع) اینجاست."

قلبم به تلاطم افتاده بود. هنوز باورم نمی‌شود. من آنجا بودم‌. کربلا، خیابان القمی!

+ السلام علیک یا امیرالمونین


اصلا کاری به کار این ازدواج‌های فانتزی و به اصطلاح رمانتیک ندارم. به عشق در یک نگاه هم معتقد نیستم. می‌خواهم درمورد ازدواج‌های منطقی و اصولی که از ابتدا بر پایه منطق و تحقیق و چکش‌کاری صورت گرفته حرف بزنم.

این زندگی‌ها وقتی می‌خواهند شروع شوند، پر از شادی و خوشی هستند. عروس بله‌اش را با عسل شیرین می‌کند و تا ابد در قلبش، شهد خوش طعم آن کلمه سه حرفی را ذخیره می‌کند. داماد هم بله می‌گوید و یک عمر مسئولیت زن و بچه را می‌پذیرد.

ممکن است بعد از گذشت یک سال، یک ماه، یا حتی یک هفته، اختلافات ریز و درشت آغاز شود. خب طبیعی‌است. وقتی تازه همه مواد را داخل قابلمه بریزید و زیرش را روشن کنید، قُل‌های اول و دوم که صورت بگیرد، کمی اذیت می‌کند و آزاردهنده است. تازه آن موقع غذا مزه آب هم می‌دهد. 

کمی زمان نیاز داریم. لوبیا و سبزی با هم قُل بزنند. گفتگوهایشان را در قابلمه زندگی، تحت فشار قُل‌قُل‌های بالای سرشان انجام دهند. کمی رنگ به رنگ شوند و آرام آرام با هم صحبت کنند.

کمی که قورمه قُل زد، زیرش را کم می‌کنیم. باید بگذاریم یک سالی، دوسالی از زندگی مشترک بگذرد. تازه آن موقع باز هم خیلی شیرین نیست. بازهم اختلاف هست. اصلا همین اختلاف‌ها شیرینش می‌کند. فکر کنید در قورمه سبزی همه چیز طعم شنبلیله داشته باشد. چه می‌شود؟

گوشت‌ها را هم از همان ابتدا ریخته‌ایم. گوشت‌های زندگی، بچه‌هایمان هستند. باید زود به دنیا بیایند تا در مسیر جا افتادن قورمه‌ی زندگی، آن‌ها هم آب‌دیده و پخته شوند. اگر دیر بیایند، درست نمی‌پزند و جا نمی‌افتند. 

حالا یک ساعت پایانی آخر کار قورمه سبزی است. می آییم و چند عدد لیمو عمانی داخل قابلمه می‌ریزیم. می‌گذاریم با مواد بپزد و جابیفتد. اگر ترش و خوشمزه باشد، خورش بی نظیر می‌شود. اگر یکی دوتایش تلخ باشند، خورش کمی تاثیر می‌پذیرد ولی همان طعم را در خودش درست می‌کند.

این لیمو‌های آخر قورمه سبزی، عروس و دامادند که آخر کار به قورمه سبزیِ زندگی اضافه می‌شوند و مزه‌اش را عجیب تحت تاثیر قرار می‌دهند. اگر درست انتخاب شده باشند، قورمه سبزیمان خوشمزه و جا افتاده می‌شود. والا که

اگر بگذاریم قورمه سبزی زندگیمان خوب جا بیفتد، اگر همان سال‌های اول انتظار جا افتادگی و پختکی از هم نداشته باشیم، اگر از همان اول بسم‌الله انتظار ورود به بهشت برین نداشته باشیم، اگر صبوری کنیم و اجازه دهیم مزه‌های قورمه که همان نظرات مختلف هر دو نفر هستند، خوب در هم حل شوند، خوب بپزند، چند سال که بگذرد، شاهد یک زندگی جا افتاده و پخته خواهیم بود. یک زندگی با عطر و طعم قورمه‌سبزی‌های مادر بزرگ که همه انگشتان دستمان را با آن می‌خوردیم.

زندگی‌هاتون جا افتاده، با طعم قورمه سبزی!

+فاطمه صداقت



از اونجایی براتون تعریف می کنم که گفت من نمیتونم باهات زندگی کنم و بعد از سه سال دنیا رو روسرم آوار کرد ، من موندم و نگاه سنگین مادر ، نگاهی که پشت رشته های دایره ای چشم های قشنگش می‌گفت این بود انتخابت؟

و یا سر ت دادن  بابام که با پوزخند تلخی می گفت: هنوز مرد نشدی بچه جون.

تصمیم گرفتم باهاشون چشم تو چشم نشم و رفتم خوابگاه ، چند تا کنسرو با کمی نون خریدم و خودم رو حبس کردم داشتم به این سه سال فکر می کردم خندم می‌گرفت از دست اون شوخی هاش اما با اشکی که تو چشمم بلوری می شد می گفتم خدا لعنتت کنه که سه سال با جوونیم بازی کردی ، دوباره دلم می زد زیر کاسه و کوزه عقلم که اگر عذر خواهی کرد ببخشش ، دختر خوبیه و چقدر من محتاج دوستت دارم هاش بودم مخصوصاً وقتی خجالت می کشید و لپ های سفیدش سیب سرخ دماوند می شد و عرقش روی پیشونیش نمایان می شد.

آقای دکتر من عادت نداشتم تو تنهایی هم کسی رو جز اون تو خیالم راه بدم .

بدجور بهش نیاز داشتم ، به اون صدای گوش نوازش وقتی می‌گفت: الو بفرمایید.

هر روز تو خاطراتم بودم که روز سوم تلفن گوشه اتاق زنگ خورد . حوصله حرف زدن نداشتم رفت رو پیغام گیر 

گفت: محمد من دوستت دارم ، منو ببخش ، اونجوری که تو فکر می‌کنی نیست بخدا .

دلم براش سوخت ، بنده خدا اشتباه گرفته بود .

خواستم بهش بگم اما گفتم بزار دلش خوش باشه که محمد شنیده حرفاش رو 

یکماه خودم رو حبس کردم و اون هر روز راس ساعت ۱۴:۰۰ زنگ می زد و کلی حرفای عاشقانه برای محمد می‌گفت از کارای روزانه تا شوخی های سر کلاس و محتاج بودنش به صدای محمد .

شاید بخندی دکتر ولی من بهش عادت کرده بودم ، عاشقش شده بودم و می ترسیدم که اگر  یه روز زنگ نزنه دق می‌کنم.

هر روز می خواستم بهش بگم دختر جون اشتباه گرفتی اما نمی تونستم ،تا امروز که وقتی زنگ زد خواستم باهاش حرف بزنم .

وقتی گوشی رو برداشتم چشمم افتاد به سیم تلفنی که دکوری هست و  این تلفن اصلا به خطی وصل نیست و اتاق های خوابگاه اصلا خط تلفن ندارن .

ترسیدم و بدنم یخ کرد تلفن رو پرت کردم و دویدم سوار ماشین شدم یک سره اومدم پیش شما .

من چه مرگمه آقای دکتر.

+علی اصغر طالب حقیقی


یکی از حسن‌های درس خواندن در شب امتحان این است که آدم با چیزهای جدیدی مواجه می‌شود که تاحالا ندیده. 

مثلا یک درس از کتاب نهج‌البلاغه جلوی رویت باشد که همه در باب مشاوره گرفتن باشد و یادت بیاید یکی هست که مشاوره هم که بهش می‌دهی باز هم پایش را می‌کند در یک کفش و کار خودش را انجام می‌دهد.

به قول خودش در تصمیم و اعتقاد خودش راسخ است. 

اینجور مواقع آدم دلش می‌خواهد همه‌ی احادیث و حکمت‌های نهج‌البلاغه را برایش ردیف کند تا به او بگوید:" هر کس خود رای باشد هلاک شود." ( حکمت 161)

اما خوب! گاهی وقتها باید اجازه بدهی سرش به سنگ بخورد. زیرا تو درس قبلی حضرت آقا فرموده‌اند:" لا تَقُل ما لا تَعلَمُ بل لا تَقُل کُلَّ ما تَعلَم." (حکمت 382)  

یعنی چیزی را که نمیدانی نگو و بلکه همه آنچه را که میدانی را هم نگو.

بعله  

#بدجنس_طور

+السلام علیک یا امیرالمونین


هرکس گوشه ذهنش یک چیزی دارد که بعضی وقت‌ها به آن سر می‌زند‌. آن گوشه ذهن که کلیدش فقط دست خود آدم است، هرچند وقت یک‌بار باز می‌شود.‌ آن گوشه، خیلی تنگ است.‌ هرچیزی جایش آن‌جا نیست. فقط چیزهای خاص در آن می‌رود. 

آن گوشه محرمانه است. هرکسی نمی‌تواند از آن مطلع شود. شاید اصلا آن گوشه را فقط خودِ خود آدم تا آخر عمرش بداند. شاید حتی یک نفر هم پیدا نشود تا آن گوشه را ببیند و محرم باشد. آن گوشه با همه کوچکی‌اش می‌تواند قد یک دنیای بی کران، در خودش راز و رمز داشته باشد. رازهای مگو و رازهای هرگز مگو. 

شاید آن مگو ها را بتوان روزی با کسی گفت ولی آن هرگز مگو ها تا ابد گوشه‌ی آن گوشه جا خوش می‌کنند و دلتنگ اینکه برای یک بار هم که شده از آن کنج عزلت بیرون بخزند و به دنیای فاش شده‌ها وارد شوند، بمیرند. مردنشان سخت است، ولی هرگز گفته نمی‌شوند. 

آن رازهای هرگز مگو نمی‌دانند که اگر قرار بود گفته بشوند که هرگز مگو نمی‌شدند. مردنشان هم برای آدم مهم نیست. وقتی آن ها در حدی محرمانه‌اند که نشان هرگز مگو را به خود اختصاص داده‌اند، چرا باید برای بیرون آمدن و فاش شدن له‌له بزنند؟ 

یک چیزهایی، یک رازهایی تا ابد جایشان همان گوشه است و بیرون هم نخواهند آمد. دلم برای تنهاییشان می‌سوزد. خودم گاهی سر می‌زنم بهشان که دق نکنند. همین است که درخود فرورفته‌ای سنگین می‌شوم که ساعت‌ها به برگی که روی درخت می‌رقصد نگاه می.کنم و در ذهنم پای درددل هرگز مگو‌ها می‌نشینم. راستی، تو چند راز هرگز مگو داری؟

+فاطمه صداقت


تناقض "ترس" و "تشکر" ترامپ خبر از چه می‌دهد؟

گوشه‌ای از خلیج فارس پهبادی منهدم می‌شود !

تیتر یک دنیا ؛ #هاوک_گلوبال و ایران

اما گوشه‌ دیگر  خلیج فارس نشست منامه  و #معامله_قرن» به حاشیه می‌رود

#انحراف_افکار           #ترامپ

+سید علیرضا مصطفوی


کوچه ی ما به ویلایی ها معروف بود. یعنی خانه هایی که در برابر جو آپارتمان سازی محله مقاومت کرده اند. خانه هایی با حیاط فراخ، زمین سبز و درخت های پربار میوه.

آن موقع هیچ ساختمانی به حیاط مشرف نبود و ما می توانستیم با خیال راحت در حیاط بدمینتون بازی کنیم. غروب های پاییز هایم قالیچه لاکی رنگ و رو رفته مادر را در ایوان می انداختیم و ژاکت به تن چای می نوشیدیم و خرمالوهای شل و رسیده ی باغچه را قاچ می زدیم می خوردیم. بدون اینکه معذب باشیم از اِشراف نامحرم به حریممان.

هر جا از سقف حیاط را می دیدیم آبیِ کمرنگی بود که ته نداشت. دل آدم باز میشد از این وسعت افق دید. اعتراف می کنم آن موقع بخاطر چشم در چشم شدن با آسمان، طبع لطیف تری داشتیم.

حالا اما ورثه های بی رحم ویلاهای این کوچه به فکر کوچک شدن آسمان خانه ها نیستند. صبح که از خواب بیدار می شویم می بینیم جای خانه دوست داشتنی حاج خانم رحیمی یک آپارتمان بی ریخت و خشک مثل لوبیای سحر آمیز قد بلند کرده. و آسمان حیاط تنگ تر شده.

دور نیست روزی که متراژ آسمان این خانه قدیمی، هم اندازه ی قالیچه ی شش متریِ لاکیِ رنگ و رو رفته ی مادرم شود!

+او


بعد از تاکید فراوان علما و مراجع تقلید و اساتید فن، انتظار میرود یک مساله برای رهروان یک مکتب جا افتاده باشد. اما هنوز هم افرادی هستند که بدون توجه به اصول و ضوابط عمل می‌کنند و خوب نتیجه‌ش نمایان است. وهن و توهین و تمسخر آل الله صلوات الله علیهم اجمعین، به خاطر استفاده از شعر نامناسب و ریتم ناپسندی که جهت مولودی‌خوانی استفاده شده است.

بعد از انتشار یک قطعه مولودی با عبارت آغازینِ "داره میریزه" که درباره میلاد حضرت علی‌ابن موسی الرضا علیه السلام خوانده شده؛ شاهد این هستیم که این شعر دستمایه گروهی از مردم قرار گرفته و به ساحت مقدس رضوی صلوات الله علیه به وسیله این شعر توهین می‌شود.

استفاده از اشعار نامربوط و سطح پایین، انجام حرکات زننده هنگام مداحی، استفاده از ملودی نا‌به‌جا برای این امور، چندی است مشکلات عدیده‌ای را در فضای هیئات مذهبی ایجاد کرده است. 

به نظر میرسد برای برخورد با خاطیان و غافلان از صنف مداحان نیز باید دادگاهی ویژه این افراد ایجاد شود تا با مظاهر قبح شکنی و ترویج سطح سافلی از دینداری مقابله شود. بی‌تردید این مساله و مسائلی از این دست، اگر مورد توجه واقع نشوند صدمات جبران ناپذیری را متوجه دین اسلام و مومنان خواهند نمود.

+السلام علیک یا امیرالمومنین


همه مامی‌دانیم که نویسندگی آداب و مهارت هایی دارد وبایدآنهارعایت شون تانویسنده درکارش ماهرشود.

امانبایدازتاثیرخودسازی درنویسندگی غافل شد.کسانی که قلم پاکی دارندکتاب هایی می نویسندکه انسان باخواندن آن کتابهاتکان میخورد.یکی ازقلم پاک های تاریخ مرحوم شیخ عباس قمی صاحب مفاتیح است.درروزهای آخرعمرآقاشخصی به ملاقاتش رفت وعرض کردمن عازم مشهدهستم.

آقابه گریه افتادکه دیگرنمی تواندبه زیارت امام رضا(ع)مشرف شود. به اوفرمودبرای من هم دعاکن ای کاش من هم میتوانستم باتوبیایم.آن شخص به آقاگفت شمادیگه چراهرکس به زیارت میرودیه آشیخ عباس به زیربغل دارد.

+هادی خلج


پشت پنجره ایستاد و پرده را کنار زد. صفدر و گلی هنوز هم داشتند سر گلدان شکسته دعوا می‌کردند. صدایش را بالا برد و به پشت‌سر برگشت:

-بهت می‌گم همه چیز. نمی‌فهمی؟

ناهید یک قدم دیگر جلو آمد و مقابلش قرار گرفت. دستان لرزانش را بالا آورد و اشکش را پاک کرد و گفت:

-آخه بابا.

با فریادی که در اتاق پیچید، یک لحظه دنیا بخاطر این‌همه غربتش سکوت کرد. 

-به من نگو بابا. تو برای من هیچی نیستی!

ناهید چنگی به دامنش زد و محکم آن را مچاله کرد. در هجدهمین بهار زندگی‌اش، چطور همه چیز داشت به هم می‌ریخت؟ یک قدم دیگر جلو رفت و از پشت سر، کت مرد میانسال و اتو کشیده را گرفت و گفت:

-ازت خواهش می‌کنم بابا. آخه با یک برگه و چهارتا حرف، اینطوری درموردم قضاوت می‌کنی؟

مرد میانسال به پشت سر برگشت. دست ناهید را پس زد و چند قدم از او دور شد. در وسط اتاق شروع به قدم زدن کرد و پر تشویش چانه‌اش را لمس کرد. سرش را بلند کرد و رو به ناهید گفت:

-از اولش هم معلوم بود. از همون شب که تو رو اونطوری به دست من رسوندن. زنم مرد و بعد هم همه چیز به هم ریخت.

ناهید اشک‌هایش را پاک کرد و به سمت مردی که بابا خطابش می‌کرد رفت و ملتمسانه نگاهش کرد. با شرم و تردید گفت:

-تقصیر من چیه؟ چرا می‌خوای من رو بدبخت کنی؟

مرد چشمانش را گرد کرد و دوباره به سمت پنجره رفت. نگاهی به داخل حیاط انداخت. گلی داشت گریه می‌کرد و صفدر بالای سرش داشت غرغر می‌کرد. نم باران گرفته بود و گلی لجوجانه همان‌جا نشسته بود. مرد عصبانی شد و پنجره را گشود:

-اَه، گلی پاشو برو دیگه، چقدر گریه می‌کنی!

صفدر سرش را بلند کرد و با شرمندگی و لهجه خاصش گفت:

-چشم آقا جهان، من شرمندتم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با غرور گفت:

-تو هم آبغوره نگیر. الان ماشین می‌رسه. باهاش برو پیش نیره و دیگه هیچ وقت هم برنگرد.

ناهید زار زد و روی زمین افتاد:

-بابا تو روخدا، من جز تو کسی رو ندارم.

جهان به سمت ناهید برگشت و با عصبانیت غرید و گفت:

-ببند دهنت رو. تو برای من با یه دختر غریبه هیچ فرقی نداری. اون برگه‌ها و اسناد رو وکیلم بهم داد. اون آدم زبردستیه. مو لای درز کارهاش نمی‌ره. تو دختر من نیستی. معلوم نیست اون شب که من تو این ده خراب شده نبودم، چه اتفاقی افتاده. تا واقعیت رو هم نفهمم دست برنمی‌دارم.

ناهید دوباره ملتمسانه به جهان چشم دوخت و گفت:

-پس من چه کار کنم؟ من یه عمر این‌جا بودم. تو بابای منی.

-من دیگه بابات نیستم! برو دنبال زندگیت.

صدای کوبیده شدن در با ورود صفدر همزمان شد. چمدانِ ناهید را به دستش داد و گفت:

-ماشین اومد.

جهان با چشمانی قرمز به رفتن ناهید خمیده خیره شد. آن برگه‌ها، در چند دقیقه، همه آن هجده سال را به چالش کشیده بودند. صفدر در را می‌بست که جهان لب باز کرد:

-دلم نمی‌خواست بره، ولی مجبور شدم. اون برگه‌ها رو خودم دادم وکیلم بیاره. دلم نمی‌خواست ناهید رو بیشتر از این با خودخواهی از نیره مادرش دور نگه دارم. توافق کرده بودم هجده سالش تموم شد، بفرستم پیشش. اون می‌ره پیش مادر واقعیش!

صفدر هاج و واج محو شنیده‌هایش شده بود. جهان پرده را انداخت ‌و دوباره به سمت صفدر برگشت:

-زنم بچه‌اش مرده بود و من با زور ناهید رو از مادرش نیره که یه زمانی مستخدمم بود گرفتم که زنم ناراحت نشه. بعد از مرگ زنم نتونستم دوری ناهید رو تحمل کنم. به نیره وعده و وعید دادم و گفتم بیاد این‌جا دورادور با ناهید باشه تا ناهید باهاش خو بگیره بخاطر امروز.

قطره اشکی که هیچ وقت هیچ کس از جهان ندیده بود، از گوشه چشمش چکید. به سمت پنجره رفت و آن را با شدت باز کرد. نفس عمیق کشید و بلند فریاد زد.

+فاطمه صداقت


بسم الله 

صدای تیک تاک ساعت پاورچین از روی بالشت داخل گوشم پا می‌گذاشت، صدایی آزار دهنده که تو اون لحظه از همه چیز بیشتر اذیتم می‌کرد. چشمم رو باز کردم و نگاهی به ساعت انداختم، روز جمعه بود و جز خوابیدن برنامه ای نداشتم ، حوصله ام سر رفته بود نیاز به یه برنامه ای داشتم که حالم رو خوب کنه مثلا کافه، سینما، پارک، مهمونی یا همدمی که کنارش گذر زمان رو حس نکنم از اون همدم هایی که کنارشون دلت گرم و قهوه ات سرد بشه .

پتو رو محکم بغل گرفتم و به پهلوی راست چرخیدم نگاهم افتاد به در باغ سبز کتابخونه، از صبح تا الان چند ساعتی می شد که حوصله نداشتم از بی حوصلگی چشمم روی جلد کتاب ها قدم می زد و یکی یکی برسی می‌کرد ، وقتی چشمش به نام قرآن خورد توقف کرد و دلش همنشینی با کتاب خدا را طلب کرد.

بر حسب اتفاق از اول کتاب تصمیم به مطالعه گرفتم و به آیه 

(وَمِنَ النَّاسِ مَن یَقُولُ آمَنَّا بِاللَّهِ وَبِالْیَوْمِ الْآخِرِ وَمَا هُم بِمُؤْمِنِینَ

ﻭ ﺮﻭﻫﻲ ﺍﺯ ﻣﺮﺩم  ﻣﻰ  ﻮﻳﻨﺪ : ﻣﺎ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺭﻭﺯ ﻗﻴﺎﻣﺖ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻳﻢ ، ﺩﺭ ﺣﺎﻟﻲ ﻛﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﺆﻣﻦ ﻧﻴﺴﺘﻨﺪ ۸.)رسیدم.

احساس سردی کردم، کمرم لرزید و توان از بدنم رفت.

فکرم مثل چرخ دنده های ساعت شروع به چرخیدن کرد

باخودم گفتم واقعا از کجا می‌دونی این ایمانی که داری همان ایمانی باشه که مطلوب خداوند متعال هست.

واقعا من مومنم؟

+علی اصغر طالب حقیقی


سهراب 10 سالشه 

عاشق بره سفید و نازی که چند ماهی از هم بازی شدنشون باهم میگذره از بس حواسش پی سر و کله زدن با گوسفندا کنار رودخونه پرت میشه چن باری از بابا رستم سوقولمه خورده  که با اخم مهربونش بهش میگه:  پیرشده بلندشو برو یه کتری آب پر کن.  بعد ناشتایی تا حالاچایی نخوردم سرم درد گرفته.»

بابا سهراب یه بختیاری اصیل و نجیبه. عاشق کار، خونواده ،گل پسرش سهراب، چایی آتیشی، چرت دم ظهر و چوب دستیشه و البته شاهنامه.

اخم و سوقولمه هم از روی علاقه زیادیه چون بعد کلی نذر و نیاز خدا سهرابو به رستم و گل نسا بخشید. 

سهراب از وقتی فرق دست چپ و راستشو فهمید ننه گل نساشو به یاد میاره که خروسخون  نشده دنبال آماده کردن آتیش تنور، کره و سرشیر و مخلفات  صبحونه برای اهل خونس آخه اینجا کله سحر همه بیدار میشن و میفتن دنبال یه لقمه نون حلال که خدا از طبیعت بذاره تو دامنشون، فرقی هم نداره زن باشی یا مرد  پسر باشی یا دختر پیر باشی یا جوون بزرگ باشی یا کوچیک

همه دستگیر بقیه خانواده ان و کم کار نمیذارن خلاصه کار من و تو ندارن.

یه روز صبح سهراب که گرم بدو بدو دنبال بره ناقلاش بود چشمش خورد به یه بوته که تا حالا تو صحرا  به چشمش نیومده بود

پیش خودش فکر کرد الانه که بابا رستم صداشو بذاره رو سرشو بهانه چایی بگیره چی بهتر از این مزه چایی با این بوته حتما بهتر میشه

رفت طرف اون بوته  که تا حالا به چشمش نیومده بود.

بابا رستم که سر چرت دم ظهرش  اصلا با کسی شوخی نداره داشت چرتشو میزد که  یه دفعه صدای ترسناکی کل دشتو پر کرد مثل جن زده ها از جا پرید چند لحظه طول کشید دوزاریش بیفته الان کجاس سری چرخوند بع بع گوسفندا کل دشتو برداشته بود

سریع چوب دستیشو برداشت که حق گرگ مزاحمو بذاره کف دستش چشم تیز کرد بین گله اما خبری از گرگ نبود اما اون دود و خاک برای چیه که یه کم اونطرف تر از گله به هوا بلند شده رفت طرف گرد و غبار بابا رستم یکهو چشماش گرد شد خدا این که چوب دستیه سهرابه، اینجا چه کار میکنه  بازم این پسر دویده دنبال گوسفندا و چوب دستیشو جا گذاشته مگر دستم بهش نرسه میدونم چکارش کنم  همینکه این جمله از ذهنش میگذشت جلو تر که رفت چیزی رو دید که نباید میدید سهراب غرق  خاک و خون با صورت افتاده کف خاک داغ صحرا و داره پای برهنشو رو زمین میکشه رستم دوید و سهرابو برگردوند. خدایا چه خاکی به سرم شد آخه پیر شده! این  جا چه کار داشتی مگه  صد بار بهت نگفتم طرف سنگر این بعثیای بی پدر مادر نیا الان من جواب گل نسا رو چی بدم همینطور که رستم داشت برای بار آخر سر  سهراب غرولوند میکرد سهراب  با خرخر یه نفسی زد و تموم. الان فقط صدای زاری رستم  کنار جسم بی جون سهرابش به گوش میرسه که گاهی بین بع بع گوسفندا گم میشه.

ای کاش اون بوته لعنتی اصلا هیچ وقت به چشم سهراب نمیومد.

 ای کاش صدام  بی شرف از مادر زاده نشده بود.

 ای کاش رستم عاشق شاهنامه نبود تا سهراب زندگیش رو دستش جون نده.

ای کاش ‌.

+علی فتحی


حوصله‌اش نبود که از پله ها بالا برود اما مجبور بود. دوباره همان برگه‌ی همیشگی را روی آسانسور دیدآسانسور خراب است». از برگه عکس گرفت و استوری گذاشت و نوشت امروز هم مثل همیشه. با پا محکم به در کوبید. کیفش که با کتابهای که از کتابخانه امانت گرفته بود سنگین‌تر از همیشه شده بود را روی زمین می‌کشید. همین طور که از پله‌ها بالا می‌آمد شروع کرد به شمردن اعداد انگلیسی: one, two,three,four…

همیشه این کار را می‌کرد. سختی بالا رفتن از پله‌ها را کمتر می‌کرد. به ایستگاه ها که می‌رسید استراحتی می‌کرد. دوست داشت ایستگاه‌ها پنجره‌ای داشتند تا او می‌توانست بیرون را نگاه کند اما خفه و کسل کننده بودند. دیوارها همه کنده شده و داغون بود. رنگهای‌دیوار پوسته کرده بود. طبقه‌ی سوم می‌نشستند. همین که به ایستگاه طبقه‌ی سوم رسید نشست لبه‌ی پله. کارش بود. کفش‌هایش را از پا در می‌آورد پرت می‌کرد سمت جا کفشی. هر طبقه دو واحد بود. طبقه‌ی سوم آنها بودند و یک پیرزن غر‌غرو. همین که به خانه می‌رسید. پیرزن در را باز می‌کرد و می‌گفت: دختر کفش‌هاتو، تو جا کفشی بزار. شه نباش.»

برای اینکه لج او را درآورد کفش‌هایش را در می‌آورد و پرت می‌کرد سمت جا کفشی. دو سه دقیقه‌ای ایستاد اما خبری از همسایه نشد. تعجب کرد. خیلی گرسنه‌اش بود. ناهار را بر هر چیزی ترجیح داد. کلید را به در انداخت. کیفش را همان‌جا دم در گذاشت. جوراب‌هایش‌ را انداخت جلو کیفش. مقنعه‌اش را پرت کرد روی مبلها و همانطور با مانتو رفت سر قابلمه. مادرش گفت دستاتو بشور و  رفت سر کابینت و گفت:قبلنا سلام تو دهنت بود. تا یه آب به سر و روت بزنی منم ناهارت راکشیدم.» گفت: ببخشید خسته‌م».

ناهارش را خورد و به اتاقش رفت. طبق برنامه‌ی همیشگی‌اش پرده‌های کر‌کره‌ی اتاقش را کنار زد. پنجره را باز کرد. قفس قناری‌اش را لبه پنجره گذاشت. رمز گوشی‌اش را زد. آهنگ مورد علاقه‌اش را گذاشت. چشمانش را بست. خودش را در همان خانه‌ی همیشگی دید. خانه‌ای که بارها و بارها برای مادر تعریف کرده. خانه‌ای ویلایی‌. محله‌ی سمیرا و امیر. خانه‌ای که همیشه به پوری خانم پزش را داده. همان پیرزن غر‌غرو بارها و بارها او را در رویایش دیده بود. با اینکه او را دوست نداشت اما نمی‌توانست او را از زندگیش کنار بگذارد. پیرزن بیشتر صبح‌ها با دستان ضمختش برای او کشک می‌آورد. می‌گفت بخور خوب است. در رویایش او را زیاد می‌دید. با همان پیرهن گل ریز و روسری های ساده‌ی زیبایش. بیچاره نه‌پای رفتن به بیرون را داشت و نه کسی را داشت که به او سر بزند. چطور می‌شد ماهی یکبار یا نهایت دوبار در ماه پسر و عروسش به دیدنش می‌آمدند. همیشه دوست داشت همین پیرزن غر‌غرو مادر بزرگش بود. مادر بزرگی که هیچ وقت ندید. در رویایی ساختگی و همیشگی‌اش غوطه ور بود که مادرش در باز کرد. هراسان بود. هندزفری را از گوشش کشید. گفت: چیه مامان؟چی شده؟هول ورم داشت.»

مادر گفت: بچه‌ای که هوای پدر مادرش را نداشته باشه برای مردن خوبه»

بلند شد سر پا، هندزفری را انداخت روی تخت و گفت:مامان چی شده؟من کاری کردم؟»

مادر گره روسری‌اش را محکم کرد و گفت:خونه را بهم نریز،اتاقت را مرتب کن. نگاه کن زیر تختت را، لباس که کثیف میشه جاش زیر تخت نیست خود به خود که شسته نمی‌شن. بزارشون تو سبد تا آخر شب لباس‌شویی را روشن کنم.» می‌خواست ادامه بدهد که گفت: مامان چی شده؟ کجا میری؟» 

مادرش همانطور که داشت به سمت در اتاق می‌رفت گفت:پوری خانم حالش بد شده. حالش خیلی خوب نیست دکترا گفتن دعا کنید مثل اینکه نمیشه عملش کنن.»

به اینجای حرف مادرش که رسید دیگر چیزی نمی‌شنید. غصه‌اش شد. یکباره دلتنگ پوری خانم شد. او را دوست داشت. مادر که رفت او هم رفت کلید انداخت و وارد خانه‌ی پوری خانوم شد. همه‌جا تمییز بود. رفت آشپزخانه. سماور خاموش بود. اشک در چشمانش حلقه زده بود. قوری گل قرمز سرد بود. اصلا هوای خانه‌ی پوری خانم سنگین بود. جانمازش مثل همیشه پهن بود. پشیمان بود از تمام رفتارهای زشتی که با پوری خانم داشت. پوری خانم هم‌بازی‌اش بود. همسایه‌اش بود. مادربزرگش بود. چادر نماز پوری خانم را سرش کرد و گفت: لعنتی تو چقدر صبور و مهربان بودی. حالا من با نبودنت چه کنم. بی اختیار گوشی‌اش را برداشت عکسی از جانماز پهن پوری خانوم گرفت و استوری گذاشت. روی عکس نوشت برای بهترین مادر بزرگ دنیا دعاکنید….

+سایه


سال چهارم دانشگاه بود از بس درسخون و با اخلاق بود همه برای همکلامی باهاش سر و دست میشدن نمیدونم چرا ولی یه حس حسادت ریزی وقتی میدیدمش وجودمو قلقلک میداد ولی فورا یاد خوبی هایی که در حق خودم کرده بود می افتادم و میزدم تو دهن حسادتم. مگه میشه آدم نسبت به کسی که شب امتحان وقتشو برا آدم خنگی مثل من هدر میداد بی تفاوت باشه؟

هیچ وقت نبوغ ذاتی و تمجید اساتید باعث نشد خودشو تافته جدا بافته بدونه و برای دیدنش به زحمت بیفتیم. اگر احساس میکرد کسی واقعا شیفته یادگیری و تکامل هست با تمام وجود همراهش میشد براش مهم نبود طرف مقابل قبلا بارها به خاطر درس خوبش اونو با عبارات بدی صدا میزد درست برعکس میلاد، بودن دانشجوهایی که یک هزارم استعدادشو نداشتن اما خدا نیاره روزی رو که تو امتحان نمره خوبی میگرفتن اونوقت بود که  برای دیدنشون باید با مدیربرنامه هاشون هماهنگ میکردی و باریش پروفسوری تو دانشکده باد به غبغب مینداختن و به بقیه با یه نگاه عاقل اندر سفیه خیره میشدن و منتظر بودن بهشون سلام کنن . نمیدونم چرا ولی بارها با دیدنش یاد این شعر می افتادم

افتادگی آموز اگر طالب فیضی 

هرگز نخورد آب زمینی که بلند است

+علی فتحی


تحریم و مسدود سازی حساب‌های امام ‌ای در بانک‌های جهانی جدا از اینکه به دریوزگی افتادن ترامپ را نمایان می‌کند

تکمیل کننده پازل رسوایی #مخملباف هست

اینجاست که می‌گویند عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد.

+سید علیرضا مصطفوی


در هنگامه ای که ن و دختران در جامعه های سرمایه داری، از نگاه خفت بار مردان به جایگاه نگی به ستوه آمده اند و فریاد دادخواهیشان به گوش کسی نمی رسد، دختران و ن این سرزمین، با بانویی بهشتی همسایه اند که وجودش همه معادله های دنیا را، از جاهلیت اولی گرفته تا فرانو به هم زده است. بزرگ بانویی که مردان در مقابل عظمت جایگاهش و هیبت وجودش به کرنش آیند. عابده ای که به حق ثابت کرد چگونه می شود که یک زن حتی در زمان مماتش،  محل رجوع مردان سترگ تاریخ و مرقدش، مختلف الملائکه و توسل به او، نقطه آغاز معبری نورانی به آسمانها باشد.

محدثه ای که از مدینه، جاری شدنی زینب وار را از سرگرفت و همچنان در گستره تاریخ با زلال وجودش، پلیدیهای تهای مأمونی و هارونی قدیم و جدید و نهضتهای منحرف استبداد بنی امیه ها و عصبیتهای جاهلی بنی عباس ها را افشاء می کند و از صفحات تاریخ می زداید و صدای رسالتش نه که به سرزمین خراسان ختم شود، بلکه اکنون هم در دورترین نقطه شرق و غرب طنین انداز است و دنیا را به دوستی با ولایت فرامی خواند.

کریمه ای که برادر بزرگوارش، زیارت او را هم تراز زیارت خود دانسته و "کرامت" را معنا و آبروی دیگری بخشیده است.

گرچه که کتاب قطور تاریخ، چندبرگی بیشتر را به زندگی اخت الرضا اختصاص نداده است اما شأن ایشان نه فقط از لابه لای همین چند برگ که با اقرار رهیافتگان به محضر او نمودار است. دل‌های بیقرار در آرزوی وصالش تا قلب شهر آل الله پر می کشند و قلبهای عاشق، زمزمه های عاشقانه برایش می سرایند.

در انبوه عاشقان و شیفتگان این بانوی پیراسته و آراسته، ما طلبه ها اما با این همسایه والامقام سَر و سِرّ دیگری داریم. بانو شاید ما را خوب می شناسد و نگاه دیگری به ما دارد و انتظارات برحق دیگری. چرا که رسالت ما از جنس رسالت معصومه است. حرمش برایمان حکم خانه یک خواهر عزیز و شفیق را دارد که مشتاقانه باب درد و دل با او می گشائیم و او ناگفته هایمان را چه عالمانه می خواند و اجابت می کند.

+محدثه


در روایات اهل بیت علیهم السلام به فال نیک زدن سفارش شده.

در۸سال جنگ تحمیلی علیه کشورمان ماتقریبا دست خالی بودیم درمقابل عراقی که ازسوی کشورهای زیادی حمایت می شد.الحمدلله ازپس آن جنگ به خوبی برآمدیم.الان هم درجنگ اقتصادی شدیدی قرارداریم.که مردم فشارخیلی زیادی متحمل شده اند.آیااین جنگ راهم به فال نیک بگیریم که بعدازآن شاهدرونق تولیدخواهیم شد؟؟

ان شاءالله که اینطورخواهدشد.

+هادی خلج


بسم لله.

فرمود سه چیز در دنیا کمیاب بل نایاب است که یکی از آنها اخٌ فی الله.

گاهی دنبال چیزهایی میگردیم که پیدا کردنی نیست شما اسمش را بگذار، روزی، چه میدانم قسمت! از این جور چیزها دیگر . این أخُ فی الله هم از همین قبیل است.

خیلی وقت بود دنبال کسی میگشتم که دستم را بگیرد و از این کوچه پس کوچه های آخرامان عبورم دهد، که میشود همین أخٌ فی الله. شاید هم دنبال کسی بوده ام که جورِ تنبلی مرا هم بکشد،نمیدانم. 

گشتیم و گشتیم، مدّتی بقول معروف هیئتی شدیم، سوء  برداشت نشود الآن هم هیئت میروم ولی آن موقع. بگذریم. مدّتی هم با انقلابیّون عزیز، سوء برداشت نشود، ما الآن هم قائل به ولابت مطلقه فقیه هستیم ولی آن موقع. بگذریم.

درست است خیلی چیزها یاد گرفتم ولی الآن که فکر میکنم شاید نمی ارزید به اینکه بخشی از جوانی ام را فدای این تجربه ها کنم.

شاعری گفته بود: مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه! گاهی یادمان میرود قرار بود خیلی چیزها ابزارمان باشند نه اهدافمان، قرار بود ما را به یار برسانند نه اینکه خود حجابی شوند روی حجاب، مثل کسی که آنقدر زیبایی جاده چشمش را میگیرد که اصلاً سفر یادش میرود، اگر پایبند کعبه شدی و تو را به خدایت نرساند،همین هم شرک است.الغرض، گشتیم نه اینکه نیست هست ولی گشتنی نیست، وقتش که برسد خودش پیدایت میکند.

+حبیب


کارهای عقب مانده بر شانه‌تان سنگینی می‌کند؟

کتاب محبوب‌تان را فرصت نکرده‌اید بخوانید؟

یک ماه است به مادربزرگتان سر نزده‌اید؟

پروژه ای نیمه‌کاره روی مخ‌ شما راه می‌رود؟

سینک ظرفشویی را خیلی وقت است برق نیانداخته‌اید؟

کار اداری-بانکی انجام نشده دارید؟

کافیست که اراده کنید جزوه‌ی درسی‌تان را بخوانید!

همچین قششششنگ به همه‌شون می‌رسی بیا و ببین!!!

+او


مقام معظم رهبری می فرمایند: در روزگاری که دشمنان اسلام و دشمنان امّت اسلامی با انواع و اقسام ابزارها و وسایل، با پول، با ت، با سلاح علیه امّت اسلامی دارند کار میکنند، خداوند متعال ناگهان حادثه‌ی راه‌پیماییِ اربعین را این‌جور عظمت میدهد، این‌ جور جلوه میدهد. این آیت عظمای الهی است، این نشانه‌ی اراده‌ی الهی بر نصرت امّت اسلامی است، این نشان میدهد که اراده‌ی خدای متعال بر نصرت امّت اسلامی تعلّق گرفته است. ۹۸/۶/۲۷

اگر نگاهی به تاریخچه زیارت اربعین بیاندازیم، خواهیم دید که این زیارت یکی از ابعاد و جلوه های ی تشیع است که یکی از مهمترین اثرات آن اتحاد و همدلی و بیداری شیعیان و در نهایت بیداری انسان های آزاده در برابر ظلم حاکمان است و به نوعی می توان گفت یک نمایش رژه شیعیان در برابر استکبار جهانی و استعمارگران است و از آن به عنوان یکی از نشانه های ظهور و زمینه ساز حکومت امام زمان (عج) می توان نام برد.

در طول این همایش عظیم مسلمانان همدل شده و اختلافات و سلایق ی را کنار می گذارند و در مورد مسائل روز جهان صحبت کرده و به یک دیگر آگاهی می دهند و شیعه و سنی و مسیحی و هر انسان آزاده ای در کنار هم حضور دارند تا پیام اسلام را که همان عدالت خواهی است به مردم جهان برسانند به همین جهت دشمنان و مغرضان تمام تلاش خود را بکار گرفته تا این همایش عظیم را به ترفند های مختلف از بین ببرند. ولی دریغ که ولی امرمان در پاسخ به این افراد فرموده اند:

ایران وعراق دو ملتی هستند که تن‌ها و دل‌ها و جانهایشان به وسیله ایمان بِالله و محبّت به اهل‌بیت و حسین‌بن‌علی (ع) متصل به یک دیگرند؛ روزبه‌روز هم این اتصال زیاد خواهد شد. دشمنان سعی بر تفرقه دارند امّا نتوانسته‌اند و توطئه‌ آنان اثری نخواهد کرد.

+حسین شمس آبادی

 



 آقای پرزیدنت سال هاست که با وعده های عوام فریب٬ ساده لوحان را گول زده اید وعده هایی جذاب که نتیجه ی هیجان انگیزی در ظاهر داشته ولی زندگی و معیشت مردم را سالهاست که دارد به تباهی می کشاند٬ مردمی که حداقل خوراکشان در سخت ترین شرایط تخم مرغ بود حتی قدرت خرید تخم‌مرغ را برایشان سخت کردیم البته به نظر طبیعی است کسی که در خانه ای ۸۰ میلیاردی زندگی می کند درک دغدغه‌ی یک لقمه نان برایش سخت باشد٬ ولی چه کار می‌شود کرد بصیرت که در فردی نباشد حماقت جای او را پر می کند و باورش می شود که رئیس جمهور حاضر است در جهت منافع مردم قربانی شود البته خودش و آقازاده های امثال خودش٬ خودشان را جزو مردم محسوب می کنند٬ پس حاضر است به خاطر منافع مردم قربانی شود فقط نمی  دانم اگر قرار است قربانی شود چرا می گوید باید در مسائل استراتژیک با مردم همه پرسی کنیم

 آقای قربانی دنبال شریک جرم میگردی یا دنبال خادمی مردم هستی؟!؟!؟!؟

+مرتضی طیبا


عصر مشروطه قصه ی پر غصه ای ار تاریخ معاصر است که به ما یادآوری میکند چگونه میشود طناب دار دور گردن یگانه عالم دین انداخت و آب از آب هم تکان نخورِد.

شیخ فضل الله نوری شخصی است که نامش به مشروطه گره خورده است.

او کسی بود که توانست با بصیرتی مثال زدنی دست استکبار را ریز دستکش مخملی مشروطه ببیند. شیخ در سال 1259 ه ق در روستای لاشک در منطقه کجور مازندران به دنیا آمد.

شیخ تحصیلات ابتدایی و سطح حوزه را در تهران گذراند و بعد راهی عراق شد و از اساتیدی همچون میرزای شیرازی و میرزای رشتی بهره برد.

او کسی بود که وقتی احساس کرد مردم کشورش به او نیاز دارند عتبات را رها کرد و به ایران بارگشت. آن هم وقتی که به گفته برخی شایستگی زعامت شیعه را بعد از میرزای شیرازی داشت.

پس از تدوین قانون اساسی شیخ آن را مطابق با فرامین شریعت مقدس اسلام نمی دانست و همین بهانه ای شد برای هجوم همه جانبه  روشنفکران غربگرا به این فقیه مظلوم.

جلال آل احمد در این باره چه خوش می نویسد.

من نعش آن بزرگوار را بر سر دار همچون بیرقی می دانم که بعلامت استیلای غربزدگی بعد از 200 سال بر سر بام این مملکت افراشته شد.»

+حسین زاهدی



انسان ها در طول تاریخ همیشه به صورت جمعی زندگی می کردند چرا که راهی جز این برای زندگی وجود ندارد، موجودی ضعیف با عمری کوتاه و بسیار آسیب پذیر. اما دارای قوه ای بسیار گرانبها، که همین موضوع باعث شد که پی به ناتوانی و نیازمندی خود به غیر ببرد: قوه ی عاقله.

به وسیله آن فکر می کند و آسیب ها و خطرات و نقاط قوت را می فهمد و با توجه به آن ها می تواند در امور مختلف تصمیم گیری کند.

یکی از نتایجی مهم که او (انسان) در تفکر و ادراک خود به دست آورد نیاز شدید و ذاتی او به اجتماعی زندگی کردن بود، او فکر کرد و نقاط قوت و ضعیف این تصمیم سرنوشت ساز را دید و سپس تصمیم گرفت.

نقاط ضعفی همچون:محدود شدن آزادی،ملاحظه دیگران را داشتن،از خود گذشتگی و حتی گاهی فدا کردن جان خود. و نقاط قوتی مثل:استفاده از نیروی فکری و جسمی دیگران،رسیدن به چیز هایی که به تنهایی نه تنها ممکن نبود بلکه قابل تصور هم نبود، جامع بین شدن، قوی شدن،با اراده شدن و در نتیجه رسیدن به کمال با راه میانبر،که در صورت غیر آن شاید ممکن نباشد نه این که راه آن طولانی تر باشد. در نتیجه یکی از اهداف خلقت و یا لازمه رسیدن ما به هدف خلقت ما ضرورتا اجتماعی زندگی کردن است.

درنتیجه تصور ضرورت تشکیل جامعه و اجتماعی زندگی کردن بدیهی است و نیازی به فکر کردن هم ندارد.

+علی معلمی



آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها